
در شهر تبریز، دختری به نام آیدا زندگی میکرد که همیشه به دنبال عشق واقعی بود. او دختری باهوش، مهربان و مستقل بود و همیشه به دنبال کسی میگشت که بتواند با او زندگی مشترک و خوشبختی را تجربه کند. آیدا در یک گروه کوهنوردی با پسری به نام کیان آشنا شد. کیان پسری شجاع، خلاق و با اخلاق بود و به زودی دل آیدا را برد.
آیدا و کیان با هم دوست شدند و به تدریج رابطهشان عمیقتر شد. آنها با هم لحظات خوشی را سپری کردند و به یکدیگر اعتماد و احترام زیادی داشتند. آیدا احساس میکرد که کیان همان کسی است که همیشه به دنبالش بوده و تصمیم گرفت که به او پیشنهاد ازدواج بدهد.
یک روز آیدا تصمیم گرفت که کیان را به یک پیادهروی در طبیعت دعوت کند و در آنجا از او خواستگاری کند. او با دقت همه چیز را برنامهریزی کرد و یک حلقه زیبا خرید تا به کیان هدیه دهد. آیدا با قلبی تپنده و دستانی لرزان به پارک رفت و منتظر کیان شد.
وقتی کیان به پارک رسید، آیدا با لبخندی گرم او را خوشآمد گفت و آنها با هم قدم زدند و صحبت کردند. پس از مدتی، آیدا تصمیم گرفت که لحظه مناسب را برای خواستگاری انتخاب کند. او حلقه را از کیفش بیرون آورد و با صدایی آرام و مطمئن به کیان گفت: “کیان، من تو را خیلی دوست دارم و احساس میکنم که تو همان کسی هستی که همیشه به دنبالش بودهام. آیا با من ازدواج میکنی؟”
کیان با چشمانی پر از تعجب و لبخندی کوچک به آیدا نگاه کرد و گفت: “آیدا، من هم تو را خیلی دوست دارم، اما فکر میکنم که برای ازدواج هنوز وقت داریم. من میخواهم که بیشتر درباره آیندهام فکر کنم و تصمیم بگیرم.”
آیدا با شنیدن این پاسخ، احساس ناراحتی و ناامیدی کرد. او فکر میکرد که کیان آماده است و این پیشنهاد را قبول میکند. اما با گذشت زمان، آیدا فهمید که کیان به زمان بیشتری نیاز دارد تا تصمیم بگیرد و این اشتباه او بود که عجله کرد.
آیدا و کیان تصمیم گرفتند که به رابطهشان ادامه دهند و به یکدیگر فرصت بیشتری بدهند تا بهتر همدیگر را بشناسند و درباره آیندهشان تصمیم بگیرند. آنها با هم به سفر رفتند، لحظات خوشی را سپری کردند و به تدریج رابطهشان عمیقتر شد.
چند سال بعد، کیان تصمیم گرفت که از آیدا خواستگاری کند. او با دقت همه چیز را برنامهریزی کرد و یک حلقه زیبا خرید تا به آیدا هدیه دهد. کیان با قلبی تپنده و دستانی لرزان به آیدا گفت: “آیدا، تو همان کسی هستی که همیشه به دنبالش بودهام. آیا با من ازدواج میکنی؟”
این بار آیدا با چشمانی پر از اشک و لبخندی بزرگ گفت: “بله، کیان. با تو ازدواج میکنم.”
این داستان نشان میدهد که گاهی اوقات عجله در تصمیمگیری میتواند به اشتباهات منجر شود، اما با صبر و احترام به نیازهای یکدیگر، میتوان به رابطهای قویتر و پایدارتر دست یافت