
در شهر تهران، دو دختر به نامهای نرگس و مهسا زندگی میکردند. نرگس دختری پرشور و فعال بود که عاشق ورزش و ماجراجویی بود، در حالی که مهسا دختری آرام و هنرمند بود که به نقاشی و موسیقی علاقه داشت. اگرچه شخصیتهای متفاوتی داشتند، اما دوستی عمیقی بینشان شکل گرفته بود.
یک روز، نرگس و مهسا تصمیم گرفتند که به یک اردوی نقاشی و طبیعتگردی بروند. آنها با اشتیاق فراوان وسایل نقاشی و کمپینگ خود را جمع کردند و به سوی مقصد راهی شدند. در طول مسیر، آنها درباره آرزوها و هدفهای خود صحبت میکردند و از مناظر زیبای طبیعت لذت میبردند.
وقتی به مقصد رسیدند، نرگس و مهسا چادر خود را برپا کردند و تصمیم گرفتند که بخشی از روز را به نقاشی در دل طبیعت بپردازند. لیلا به نرگس کمک کرد تا تکنیکهای نقاشی را بهتر بفهمد و نرگس به لیلا نشان داد که چگونه از طبیعت به عنوان منبع الهام استفاده کند. آنها در کنار هم نقاشیهای زیبایی خلق کردند و لحظات شاد و فراموشنشدنی را با هم سپری کردند.
اما در یکی از روزهای اردو، نرگس دچار حادثهای شد و به شدت مجروح شد. مهسا با تمام توان خود سعی کرد به او کمک کند و او را به بیمارستان رساند، اما متاسفانه نرگس جان خود را از دست داد. این حادثه برای مهسا بسیار دردناک بود و او احساس کرد که بخشی از وجودش را از دست داده است.
مهسا با غم و اندوه فراوان به خانه بازگشت و تلاش کرد تا با نقاشی و موسیقی، خاطرات نرگس را زنده نگه دارد. او هر روز به یاد نرگس نقاشی میکشید و آهنگهایی مینواخت که نرگس دوست داشت. این کار به مهسا کمک کرد تا با غم از دست دادن دوستش کنار بیاید و به زندگی ادامه دهد.
این داستان نشان میدهد که دوستی واقعی میتواند حتی پس از مرگ نیز ادامه یابد و خاطرات عزیزانمان همیشه در قلب ما زنده خواهند ماند. مهسا با حفظ خاطرات نرگس و ادامه دادن به زندگی، نشان داد که دوستی واقعی هیچگاه از بین نمیرود.