
در شهری کوچک به نام آفتابشهر، دو نوجوان به نامهای مهسا و علی زندگی میکردند. مهسا دختری پر انرژی و خلاق بود که همیشه در جستجوی ماجراجوییهای جدید بود، در حالی که علی پسری آرام و متفکر بود که عاشق مطالعه کتابها و کشف دانشهای جدید بود.
یک روز، مهسا در پارک نزدیک خانهشان در حال دویدن بود که ناگهان به علی برخورد کرد که در حال خواندن کتابی درباره ستارگان بود. مهسا با علاقه به کتاب نگاه کرد و از علی خواست تا درباره ستارگان برایش بگوید. این شروع یک دوستی شگفتانگیز بود.
مهسا و علی هر روز با هم در پارک ملاقات میکردند و در مورد همه چیز صحبت میکردند؛ از ستارگان و سیارات تا افسانهها و داستانهای محلی. علی به مهسا یاد داد که چگونه به آسمان نگاه کند و ستارگان را بشناسد و مهسا به علی نشان داد که چگونه لحظات را با شادی و هیجان بیشتر زندگی کند.
روزی، آنها تصمیم گرفتند که یک تلسکوپ بسازند تا بتوانند به ستارگان نزدیکتر شوند. آنها با کمک همدیگر تلسکوپ را ساختند و برای اولین بار به آسمان نگاه کردند. دیدن زیباییهای ناشناختهای که در آسمان وجود داشت، دوستی آنها را محکمتر کرد.
سالها گذشت و هر دوی آنها به بزرگسالی رسیدند، اما دوستیشان همچنان پایدار بود. آنها هرگز لحظاتی که با هم در پارک گذرانده بودند را فراموش نکردند و همیشه به یاد میآوردند که چگونه با هم بزرگ شدند و چیزهای جدید را کشف کردند.
این داستان نشان میدهد که دوستیهای واقعی هیچگاه کهنه نمیشوند و همیشه در قلب ما باقی میمانند، حتی اگر زمان و فاصله بین دوستان جدایی بیاندازد. دوستی جاویدان مهسا و علی نمونهای از این حقیقت است که دوستی واقعی میتواند به ما کمک کند تا در زندگیمان به رشد و شکوفایی برسیم