در شهر لیسبون، دو دوست به نامهای آلیس و مارتا زندگی میکردند. آلیس دختری پرشور و شجاع بود که به عکاسی علاقه داشت، در حالی که مارتا دختری آرام و مهربان بود که به نویسندگی علاقه داشت. دوستی آنها از دوران دانشگاه آغاز شده بود و همواره از یکدیگر حمایت میکردند.
یک روز، آلیس با پسری به نام ریکاردو آشنا شد و به سرعت عاشق او شد. ریکاردو جوانی باهوش و جذاب بود که در یک شرکت فناوری کار میکرد. آلیس و ریکاردو رابطهای عاشقانه برقرار کردند و آلیس همیشه از خوشبختیاش با مارتا صحبت میکرد.
اما با گذشت زمان، مارتا نیز به ریکاردو علاقهمند شد و احساساتش را نمیتوانست پنهان کند. او نمیدانست که چگونه این موضوع را با آلیس در میان بگذارد، زیرا نمیخواست دوستیشان تحت تأثیر قرار بگیرد. از سوی دیگر، ریکاردو نیز به مارتا علاقهمند شده بود و نمیدانست که چگونه این موضوع را با آلیس در میان بگذارد.
یک شب، هنگامی که آلیس و مارتا در یک مهمانی بودند، ریکاردو به مارتا نزدیک شد و احساساتش را با او در میان گذاشت. مارتا که از این موضوع شوکه شده بود، تصمیم گرفت که به آلیس چیزی نگوید و از ریکاردو دوری کند. اما ریکاردو همچنان به مارتا نزدیک میشد و این موضوع باعث شد که مارتا احساس خیانت کند.
در نهایت، آلیس متوجه شد که ریکاردو و مارتا به یکدیگر علاقهمند هستند و احساس کرد که توسط هر دو نفر خیانت شده است. او با قلبی شکسته تصمیم گرفت که رابطهاش با ریکاردو را قطع کند و از مارتا دوری کند. این حادثه باعث شد که دوستی عمیق آنها به پایان برسد و هر دو نفر با احساسات تلخ و پشیمانی روبرو شوند.
این داستان نشان میدهد که خیانت میتواند روابط عمیق و ارزشمند را نابود کند و باعث شود که افراد با احساسات تلخ و پشیمانی روبرو شوند.