روزی روزگاری، در شهری کوچک و قدیمی، دو دوست به نامهای آلیسا و بنجامین زندگی میکردند. آلیسا دختری مهربان و پرانرژی بود که همیشه لبخندی روی لبهایش داشت، و بنجامین پسری ساکت و متفکر بود که عاشق کتابها و داستانها بود.
آنها از کودکی با هم دوست بودند و هر لحظهای را که میتوانستند با هم میگذراندند. در مدرسه، آلیسا همیشه به بنجامین کمک میکرد تا اعتماد به نفس بیشتری پیدا کند، و بنجامین هم در مقابل با داستانها و رویاهایش، آلیسا را به دنیایی دیگر میبرد.
با گذر زمان، دوستی آنها عمیقتر شد و رابطهای فراتر از دوستی شکل گرفت. آنها بدون گفتن کلمهای، حس کردند که عشقی واقعی و خالص بینشان شکل گرفته است. آلیسا با هر لبخندی که به بنجامین میزد، دل او را پر از شادی و امید میکرد. و بنجامین با هر داستانی که برای آلیسا تعریف میکرد، قلب او را به تپش میانداخت.
یک روز، در حالی که زیر سایهی درختی بزرگ نشسته بودند و بنجامین در حال خواندن داستانی جدید بود، آلیسا به آرامی دست او را گرفت و گفت: «بنجامین، آیا تا حالا به این فکر کردهای که شاید ما دو نفر برای هم ساخته شده باشیم؟»
بنجامین با لبخندی گرم و چشمانی پر از عشق به آلیسا نگاه کرد و گفت: «آلیسا، تو همیشه بخش بزرگی از داستانهای من بودهای و همیشه خواهی بود. من نمیتوانم زندگیام را بدون تو تصور کنم.»
از آن روز به بعد، آلیسا و بنجامین فهمیدند که دوستی و عشقی که بینشان وجود دارد، چیزی بسیار ارزشمند و نادر است. آنها تصمیم گرفتند که هرگز از هم جدا نشوند و با هم دنیایی پر از عشق، دوستی و ماجراهای جدید بسازند.