در شهری به نام تهران، مردی به نام سعید و زنی به نام ناهید زندگی میکردند. سعید یک مهندس موفق بود که در یک شرکت بزرگ کار میکرد و ناهید یک پزشک ماهر بود که در بیمارستانی معتبر مشغول به کار بود. آنها سالها با هم زندگی کرده بودند و در ابتدا زندگیشان پر از عشق و احترام بود.
اما با گذشت زمان، مشکلات و اختلافات بین سعید و ناهید بیشتر شد. هر دو به دلیل مشغلههای کاری و فشارهای زندگی، کمتر وقت برای یکدیگر داشتند و این باعث شد که فاصله بین آنها بیشتر شود. آنها تلاش کردند تا مشکلاتشان را حل کنند، اما هر بار که سعی میکردند، به نظر میرسید که مشکلات جدیدی به وجود میآید.
یک روز، سعید و ناهید تصمیم گرفتند که به مشاوره خانواده بروند تا شاید بتوانند راهحلی برای مشکلاتشان پیدا کنند. اما پس از چند جلسه مشاوره، متوجه شدند که اختلافاتشان عمیقتر از آن است که بتوانند به راحتی حل کنند. آنها تصمیم گرفتند که بهترین راه برای هر دو، جدایی و طلاق است.
طلاق برای سعید و ناهید آسان نبود. آنها باید با احساسات پیچیدهای مانند غم، خشم و ناامیدی کنار میآمدند. اما با گذشت زمان، هر دو توانستند به زندگی جدیدی عادت کنند و راههای جدیدی برای خوشبختی پیدا کنند. سعید به کارش ادامه داد و ناهید نیز به شغل خود بازگشت و هر دو توانستند با حمایت دوستان و خانوادههایشان، زندگی جدیدی را آغاز کنند.
این داستان نشان میدهد که گاهی اوقات، حتی با تمام تلاشها، ممکن است یک رابطه به پایان برسد. اما پایان یک رابطه به معنای پایان خوشبختی نیست. سعید و ناهید هر دو توانستند پس از طلاق، زندگی جدیدی را آغاز کنند و به دنبال خوشبختی خود باشند.